جمعه 12 مهر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

زنان دوم و سوم در شيرآباد زاهدان، کانون زنان ايرانی

کانون زنان ايرانی – ترانه بنی يعقوب :سوله آهنی در يکی از خيابان های شلوغ شير آباد زاهدان واقع شده است . اتاقکی فلزی که در يکی از شلوغ ترين خيابانهای منطقه شير آباد تنها مکان گرد هم آمدن زنان اين منطقه محسوب می شود . شير آباد منطقه ای در شمال شهر زاهدان و حاشيه ای محسوب می شود. منطقه ای بلوچ نشين که در تک تک خيابانها و کوچه های شلوغش فقرو نداری موج می زند .

در زاهدان هر تاکسی و مسافر کشی حاضر نيست تو را به اين منطقه ببرد چون تصور اينکه اين منطقه جرم خيز و عبور و مرور از ان خطرناک است به يک باور عمومی در اين شهر مبدل شده است. هيچ کس نمی تواند پاتوق های خطرناک مواد مخدر را که در يکی از خيابانهای اين محله بدون هيچ تر س و کنترلی وجود دارد فراموش کند .خيابانی که گذر از آن با پای پياده برای غريبه ها تقريبا غير ممکن است.

به محله شير آباد می روم و به ديدن زنانی که در اين منطقه هزاران حرف ناگفته دارند .

شهناز اربابی مسئول انجمن کاهش آسيب منطقه شير آباد که خود زنی بلوچ است تا شير آباد همراهی مان می کند . او فعاليتهای اجتماعی زيادی را برای بهبود اوضاع مردمان اين منطقه به ويژه زنان انجام می دهد . او اين بار همراهمان می ايد تا تنها مکانی را که زنان شير آبادی گاه گرد هم می آيند نشانمان دهد .

خيابانهای شلوغ شير آباد پر از دست فروش است. بيشتر دستفروش ها پسر بچه های کوچکی هستند که خوراکی های جور و اجور می فروشند .بچه های خيلی کوچک هم خريداران پر و پا قرصشان به حساب می آيند . چرخ دستيهای کوچکی که خوراک نخود پخته می فروشد بيش از بقيه جلب توجه می کنند. در گوشه و کنار خيابان های خاکی شير آباد زباله های انباشته شده بارها به چشم می ايند. گويی جمع کردن زباله های اين منطقه نيز مدتها فراموش شده است .

سوله کوچک آهنی در ميان فرياد دستفروشان از دور به چشم می خورد. محوطه نسبتا کوچکی که در ابتدای خيابانی خاکی و پر رفت و امد واقع شده است . محوطه سوله با موکتهای آبی رنگ فرش شده است. در انتهای سالن چند چرخ خياطی به چشم می خورد و چند لباس بچه گانه و دست دوزی بلوچی که هنرمندانه دوخته و به ديوارها نصب شده اند .در گوشه ديگر اين سالن آشپزخانه و روشوئی کوچکی قرار گرفته است .چند زن روی موکتهای آبی رنگ زانو زده اند و آرام در گوش يکديگر نجوا می کنند .

به صورت اين زنان نگاهی می اندازم همگی مسن و سالخورده به نظر می ايند با خود م می گويم کاش امروز چند زن جوان هم در ميان زنان شير ابادی حضور داشت تا درباره زنان جوان اين منطقه بيشتر می دانستم .

شهناز اربابی می گويد :" اينجا تنها جائی است که گاهی زنان شير آبادی دور هم جمع می شوند.اين محوطه چهار ديواری بدون سقفی بود که با برخی کمک های بين المللی که در قالب پروژه های فقر زدائی بودند به اين شکل در امد و محل آموزش زنان بلوچ شد .اما اکنون اموزشهايمان متوقف شده و زنان فقط هفته ای يک بار برای پس اندازپولهايشان و يا حرف زدن گرد هم می ايند ."

نبود بودجه برای بر گزاری کلاسهای آموزشی موجب توقف کار تنها مکان فراغتی زنان شير آبادی شده است .زنانی که به قول خودشان جز نانوائی رفتن و خريد کردن هيچ تفريح ديگری ندارند .

آنها می گويند:" چهار چرخ خياطی مان هم خراب شده است و ديگر هيچ وسيله ای برای کار وآموزش در اختيار نداريم ."

در شير آباد زنان نمی خندند

مسن ترين زنی که در سوله آهنی نشسته شاه بی بی است که با لبخندی تلخ به حرفهای ديگران گوش می دهد اين زن که بيش از ۶۰ ساله به نظر می رسد فقط ۴۲ سال دارد .

به ياد اولين نگاهی که به صورت اين زنان و تصوری که از سن و سال آنان به ذهنم آمده بود می افتم. اينها همه زنان بلو چ [جوانی اند که با همه جوانی شان از غم و تلخی هايشان می گويند. تلخی هائی که در جوانی صورت شان را اين گونه پير و شکسته وحدس سن و سال شان را دشوار کرده است. آنها کمتر لبخند می زنند وبا نگاه و لحنی تلخ سر گذشت شان را مرور می کنند.

مهناز فقط ۲۷ سال دارد اما صورتش پر از چين و چروک است . چادر سياهش را محکم به خود پيچيده و رخسارش را در زير چادر پنهان می کند . ۱۵ ساله بود که به اجبار خانواده اش همسر دوم شوهرش شد . مردی با پنج فرزند .

لبخند تلخی می زند :" اگر دست خودم بود هر گز شوهر نمی کردم اما می دانيد که بين ما بلوچ ها اين رسم است که اصلا هنگام ازدواج نظر دختر را نمی پرسند اصلا دخترها را آدم حساب نمی کنند شوهرم با پنج فرزند به خواستگاری ام آمد و اکنون هم نه فرزند از همسر اولش دارد."

در ميان بلوچها ازدواج اجباری دختران رسمی رايج است .آنها دختران شان را بدون کوچکترين مشورتی با آنها شوهر می دهند .ازدواج دختران جوان با مردانی که قبلا ازدواج کرده اند و زن و چندين فرزند دارند هم امری عادی و قسمت دختر محسوب می شود. ازدواج اجباری دختران کم سن و سال با مردان مسن هم از ديگر مسائل و مشکلات زنان بلوچ است .

مهناز بيش از بقيه زنان صحبت می کند و زنان ديگر با نگاههائی غمگين که نمونه اش را در چشمان کمتر زنی ديده ام به حرفهايش گوش می دهند .

او سری تکان می دهد: "خيلی راحت می گويند قسمتت اين بوده که زن دوم بشوی. من را هم همين طوری شوهر دادند . اما من اجازه نمی دهم همين بلا سر دختر۱۰ ساله ام بيايد من اجازه می دهم دخترم خودش شوهرش را انتخاب کند ."



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 





مهناز هم همچون ديگر زنانی که همسر دوم مردی هستند يک شب در ميان شوهرش را درتنها اتاق کوچک اجاره ای که در اختيار دارند همرا با چهار فرزندش ملاقات می کند . اتاقی که دريک سويش رختخوابهايشان را کپه می کنند و در سوئی ديگر هم چرخ خياطی اش قرار گرفته چرخ خياطی که نان آور زندگی خودش و فرزندانش است. اتاقی سه در چهار که عرصه زندگی را بر او و فرزندانش تنگ کرده است .

بی خانگی ؛ کمبود جا ؛در امد اندک و هزار دردسر همسر دوم بودن از جمله مواردی است که مهناز از انها نام ميبرد .

مرد دوزنه محبت سرش نمی شود

شاه بی بی که با نگاه غمگين و عميقش به سخنان مهناز گوش می دهد. ناگهان با لهجه بلوچی اش به سخن در می آيد :"مرد دوزنه که محبت و انسانيت سرش نمی شود ".

شاه بی بی هم طعم داشتن هوو را چشيده است. اما او به عنوان زن نخست شوهرش اين تجربه تلخ را از سر گذرانده است. با لهجه بلوچی شيرنش حرف هايش را می زند و خانم اربابی تند تند حرفهايش را برايمان ترجمه می کند .

شاه بی بی ۱۱ ساله بود که مثل بقيه دختران بلوچ بدون آنکه نظرش را بپرسند شوهرش می دهند . او طی سالهای زندگی با شوهرش هشت فرزند پسر و دختر به دنيا می آورد .بعد از تولد هشتمين فرزندش در بيمارستان پزشکان به شاه بی بی پيشنهاد می کنند که ديگر از بچه دار شدن خودداری کند و عمل جراحی را برای پيشگيری دائم از بچه دار شدن قبول کند .

شاه بی بی با داشتن هشت فرزند اين پيشنهاد را می پذيرد اما مدت زمان کوتاهی نمی گذرد که شوهرش به بهانه اينکه او ديگر قادر نيست فرزند جديدی بياورد زن دومش را می گيرد . شاه بی بی طی اين سالها با انگشتان هنرمندش زندگی خود و هشت فرزندش را اداره می کند سوزن دوزی های بی نظيرش مقابل پاهايش بر زمين ريخته و می توان زيبائی آنها را از پس رنج های بی پايان اش ديد.

شوهرش پس از ازدواج مجدد همان اندک خرجی را که به شاه بی بی و فرزندانش می داد از آنها دريغ می کند و همه مخارج زندگی به دوش زن می افتد . شوهر شاه بی بی صاحب شش فرزند از همسر دومش می شود و به زندگی زن اولش بی توجهی می کند .

اربابی می گويد :"شاه بی بی خيلی برای نجات زندگی اش تلاش کرده است اما شوهرش حتی داشتن شناسنامه را از او دريغ کرد او فاقد شناسنامه و بدون هويت به حساب می آيد ."

نداشتن شناسنامه يکی از مشکلات رايج در ميان بلوچها به حساب می آيد . شاه بی بی و همسرش هم که فاقد شناسنامه بوده اند برای دريافت ان تشکيل پرونده می دهند. پرونده آن دو يک شماره می گيرد اما وقتی شوهر شاه بی بی برای دريافت شناسنامه ها به ثبت احوال مراجعه می کند فقط شناسنامه خودش را می گيرد و از دريافت شناسنامه شاه بی بی خودداری می کند . آه تلخی می کشد :" وفتی به شوهرم گفتم چرا شناسنامه من را نگرفتی گفت تو شناسنامه به چه کارت می آيد مگر قرار است به سربازی بروی ."

اربابی می گويد :"هر چقدر برای گرفتن شناسنامه شاه بی بی تلاش کرديم به جائی نرسيديم وبالاخره بدون شناسنامه ماند ."

جان بی بی ديگر زن بلوچ که چادر چيت گلداری به سر دارد تاکنون هيچ سخنی نگفته است دندانهای رديف جلوی دهانش کاملا ريخته است و او سعی دارد با چادرگلدارش لثه های بی رنگش را پنهان کند. سعی می کنم درباره سنش قضاوتی نداشته باشم چون حتما دوباره تخمينی نادرست خواهم داشت.وقتی از سن و سالش می پرسم درباره سنش اظهار بی اطلاعی می کند و به جای فکر کردن به آن شناسنامه قرمز رنگش را به دستانم می دهد .

۳۲ ساله است. در ۱۵ سالگی با مردی که بيست سال بزرگتر از خودش بوده ازدواج کرده و طی ۱۵ سال يازده فرزند به دنيا آورده که هشت تای آنان اکنون زنده اند .

شوهرش دو سالی هست که دار فانی را وداع گفته است .او نيز با اجبار خانواده اش به عقد مردی مسن تر از خودش در امده بود . او بدون اينکه اجازه پيشگيری از بارداری را داشته باشد طی ۱۵ سال يازده زايمان داشته است زايمانهائی که به قيمت سلامت و جوانی اش تمام شده اند .

اربابی می گويد :" امروز وقتی جان بی بی از در وارد شد نشناختمش او تا چند سال پيش جوان وزيبا بود اما اکنون به دليل مشکلات زندگی واقعا پير و شکسته شده است ."

جان بی بی هيچ نمی گويد از او می خواهم از زند گی اش بيشتر بگويد.آهی می کشد ": ای خانم کدام زندگی من که زندگی ندارم. "

زنانی که شو هران شان دو همسر دارند کتک می خورند

"من هميشه برای لباس بچه ها و مخارج مان با شوهرم دعوا دارم و از او کنک می خورم ." اينها حرفهای مهناز است . او از تنفر فرزندانش نسبت به پدرشان برايم می گويد ":بچه هايم پدرشان را دوست ندارند و می گويند چرا پدرمان با اينکه زن داشت به سراغ تو آمد و تو را اين طور بدبخت کرد آنها می بينند که تمام بار زندگی بر دوش من است ."

قطره اشکی را که در گوشه چشمانش جمع شده پاک می کند:"فقط دو کلاس سواد دارم و گرنه خاطراتم را می نوشتم تا حداقل بعد از مرگم فرزندانم بدانند که چه به سر مادرشان آمده است ."

مهناز به خاطر همين مشاجره ها و گرفتن حق و حقوق فرزندانش بارها از شوهرش کتک خورده است .شاه بی بی خانم که با نگاه عميقش مهناز را می نگرد با مکثی طولانی می گويد :"زن هائی که شوهرشان چند همسر دارند حتما کتک می خورند. "

مهناز هم بلافاصله حرفهای شاه بی بی خانم را با سر تاييد می کند :"مگر می شود کتک نخورد؟ من هميشه سر لباس بچه ها و مخارج زندگی با شوهرم دعوا دارم او چند وقت پيش برای دختر بزرگ آن يکی زنش لباس خوبی خريد من به او اعتراض کردم که چرا از اين لباس ها برای دختر من نمی خرد که گفت :" دختر من ۱۵ ساله است و برايش لباس خوب خريده ام که به نظر بيايد و شوهر خوبی پيدا کند. دختر تو هنوز کوچک است اما دختر من هم ده ساله است ."

مهناز هرگز با هوويش دعوا نکرده چون معتقد است او هم مثل او زن بدبختی است که اسير شرايط و ظلم شوهرش شده است و با نه فرزند زندگی به مراتب بدتری را در يک خانه اجاره ای دارد.

می گويد :"من اصلا نمی دانم معنای محبت چيست ؟ هرگز هم محبت شوهرم برايم مهم نبوده است اصلا اگر به سراغم هم نيايد برايم مهم نيست .اما جرات ندارم اين حرف ها را به خودش بزنم چون طلاقم می دهد و بچه هايم را از من می گيرد."

شاه بی بی هم حرفهای او را تائيد می کند :"خانم مرد دوزنه محبتش کجا بود ؟من هم گاهی سر خرج و مخارج و لباس و بچه با شوهرم حرفم می شد اما حال که سالهاست مخارجم از او جداست و خداررو شکر بچه هايم هم بزرگ شده و به دادم می رسند . ديگر به شوهرم کاری ندارم مردی را که زن گرفت بايد رهايش کرد."

شاه بی بی هرگز نتوانسته است موضوع ازدواج دوباره همسرش را بپذيرد و با اينکه چند همسری بين مردان بلوچ بسيار رايج است اما کمترزنی اين موضوع را پذيرفته و با آن کنار آمده است .

مهناز می گويد" که خيلی از زنها به خاطر بچه هايشان شرايط سخت چنين زندگی را تحمل می کنند ."

شهناز اربابی می گويد :"خيلی از زنان جرات اعتراض يا اظهار تنفر نسبت به شوهران شان راکه چند زنه هستند ندارند چون شوهر خيلی راحت و بدون مراحل قانونی وفقط با گفتن چند جمله زن را طلاق می دهد و فرزندانش را از او می گيرد .مرد دوزنه می گويد من زن ديگری هم دارم و او موظف است از کودکان همسر ديگرم هم نگهداری کند بنابراين اگر زنی به شوهرش زياده از حد فشار آورد او زن را طلاق می دهد و همسر ديگرش را موظف به نگهداری از کودکانش می کند ."

اينجا زنان بار همه بدبختی ها را به دوش می کشند

گوئی مشکلات اين زنان پايانی ندارد و هر لحظه آنها موضوع تازه ای از رنج های شان را به ياد می آورند.

مهناز با آهی بلند سخنانش را ادامه می دهد :"شوهرم فاقد شناسنامه است به همين خاطر هر گز ازدواجم و نام چهار فرزندم جائی ثبت نشده است . چند روز بعد اگر شوهرم هوس کند با گفتن چند جمله من را طلاق دهد چگونه می توانم ثابت کنم که من هم فرزندانی داشته ام ."

در شير اباد تعداد زنانی که هر گز ازدواج و طلاق شان ثبت نشده بسيار است. برخی زنان خودشان بدون شناسنامه اند و تعدادی نيز چون شوهر مهناز مردانی بی شناسنامه اند که بی توجه به اين موضوع چند همسر اختيار کرده و صاحب فرزندان متعددی هم شده اند . زندگی اين زنان بدون هويت نامشخص سر گردان است و خيلی از آنها بعد از طلاق و ازدواجی که هرگز ثبت نشده دشواری های زيادی را برای اثبات وقايع زندگی شان از سر می گذرانند .

زنان مطلقه در اين شرايط اوضاع بسيار بدتری دارند و هر چند امکان ازدواج دوباره برای شان وجود دارد اما ازدواج های بعدی به زن سوم و چهارم مردی شدن ختم خواهد شد که وضع بدتری را برای اين زنان رقم خواهد زد .

شاه بی بی می گويد :"خانم اينجا هر چه بدبختی هست زن به جان می خرد زنها اينجا واقعا بدبختند ."

او معتقد است اين روزها تعداد مردان چند زنه به خاطر پولدار شدن مردها روز به روز در حال افزايش است .

هر چند زنانی که در سوله فلزی گرد امده اند معتقدند مردان چند زنه اصلا قدرت چرخاندن زندگی زنان شان را ندارند و با حرفهای واهی چون حتما زندگی مان در اينده بهتر می شود يا روزی ونان به هر حال می رسد زندگی زن و فرزندان شان را تباه می کنند ."

شاه بی بی می گويد :"بسياری از زنان بلوچ اين روزها ترجيح می دهند چنين مشکلاتی را تحمل نکنند و به زندگی شان پايان دهند او از قوم وخويشی ياد می کند که به دليل ازدواج با مردی دو زنه به زندگی اش پايان داد."

مهناز هم از زنی که در همسايگی شان زندگی می کرده و به دليل يک ازدواج اجباری در حمام خانه شان خودسوزی کرده سخن می گويد :"دخترک سه ماه پس از ازدواج اجباری با شوهرش به خانه پدرش پناه آورد اما پدر دختر مدام به او می گفت به خانه ات برگرد دختر هم به جای بازگشت به خانه شوهری که دوستش نداشت خود را کشت ."

سکوت جان بی بی که با چشمهای مضطربش همچنان به سخنان ديگران گوش می دهد هنوز ادامه دارد . می پرسم :" جان بی بی خانم شما نمی خواهی از مشکلاتت بگوئی ؟"

با چشمانی اشکبارمی گويد :"چه بگويم خانم! من که زندگی ندارم فکر سير کردن شکم هشت فرزندم راحتم نمی گذارد چهار فرزندم را از مدرسه بيرون اوردم تا کار کنند اما حالا دست پسر بزرگم که روزنامه می فروخت شکسته و نمی دانم با مخارج ان چه کنم . يک سالی هم هست که کميته امداد هيچ کمکی به من نمی کند . "

خانم اربابی در گوشم زمزمه می کند که جان بی بی به شدت بيمار است اما به دليل ويزيت گران حتی قادر نيست به پزشک مراجعه کند .

به جای خالی دندانهای اين زن ۳۲ ساله نگاهی می اندازم زنی که بيش از هر چيز اين روزها به دنبال يافتن يک شغل است .او از کار کردن در خانه های مردم در آمد کافی به دست نمی آورد و مراجعه هايش به سازمان بهزيستی و کميته امداد برای يافتن يک شغل مناسب نيز تاکنون ثمری نداشته است .

اربابی می گويد :"بارها برای ايجاد اشتغال به ويژه برای زنان که مهم ترين نياززندگی شان محسوب می شودبه مراکز مختلف مراجعه کرده ايم اما هرگز جوابی نگرفته ايم ."

جان بی بی آه بلندی می کشد:" من درباره زندگی ام سخن نگفتم چون گفتن بدبختی هايم کتابی را پر خواهد کرد که کسی حوصله شنيدن يا خواندنش را نخواهد داشت."





















Copyright: gooya.com 2016